توضیح اینکه پیتر سامسون1Peter Samsoun دقیقا چرا در آن ساعت از نیمه شب حوالی ساختمان شماره ۲۶ میپلکید، چیزی است که برای خودش هم دشوار است! برخی چیزها قابل توضیح نیستند. اگر شما هم مانند افرادی بودید که پیتر سامسون بنا بود در زمستان ۵۹-۱۹۵۸ 2زمستان ۱۳۳۶ هجری شمسی یعنی همان سال اول ورود به انستیتوی فنی ماساچوست3MIT، با آنها آشنا شود و دوستی کند، قاعدتا به هیچ توضیحی احتیاج نداشتید. پرسه زدن در حوالی هزارتوی لابراتوارها و انبارها، جستوجوی رمز و رازهای سوئیچینگ تلفن در اتاقهای ماشینها، دنبال کردن مسیر سیمها یا رلهها در تونلهای زیر زمینی، برای برخی افراد رفتاری طبیعی محسوب میشد. و البته زمانی که با دری بسته مواجه میشدند که صداهای پشت آن کنچکاوی آنها را به شکلی غیرقابل تحمل برمیانگیخت، اصلا لازم نبود که وسوسه خود برای باز کردن در را (هرچند بدون دعوت) سرکوب کنند. تازه پس از آن، اگر کسی نبود که به صورت فیزیکی مانع دسترسی آنها به هرچیزی که آن صدای کنجکاوی برانگیز را تولید میکرد بشود، حتی لازم نبود وسوسهشان برای دست زدن به آن ماشین، بالا و پایین کردن سوییچها و چک کردن واکنشهای ماشین به هرکدام، یا حتی باز کردن یک پیچ و برداشتن یک درپوش، انگولک کردن چند دیود یا دستکاری چند اتصال را کنترل کنند. پیتر سامسون و دوستانش رابطهای خاص با دنیا داشتند و با این رابطه بزرگ شده بودند که در آن چیزهای مختلف تنها زمانی معنادار بودند که میتوانستید بفهمید که چگونه کار میکنند. و چگونه میخواستید بدون دستکاری آنها متوجه شیوه کارکردشان بشوید؟
در همین زیرزمین ساختمان شماره ۲۶ بود که سامسون و دوستانش اتاق EAM را کشف کردند. ساختمان ۲۶، یکی از ساختمانهای MIT، سازهای کشیده از جنس شیشه و فولاد بود که با سازههای ستوندار تحسینبرانگیز ورودیهای MIT در خیابان ماساچوست در تضاد کامل بود. در زیرزمین این ساختمان بیهویت اتاق EAM قرار داشت. اتاق ماشینآلات حسابداری الکترونیک4Electronic Accounting Machinery. اتاقی که میزبان ماشینآلاتی بود که شبیه کامپیوتر کار میکردند.
در سال ۱۹۵۹، افرادی زیادی حتی یک کامپیوتر را ندیده بودند، چه برسد به اینکه با آن کار کرده باشند. سامسون، مردی با موهای مجعد قرمز بود که حروف صدادار کلامش را آنقدر میکشید که گویی در میانه یک کلمه داشت در ذهنش لیست تمام معنیهای ممکن جمله را بررسی میکرد. او برای بار اول کامپیوترها را زمانی دید که از خانهاش در لوول 5Lowell که کمتر از ۳۰ کیلومتر با کمپ دانشگاه فاصله داشت برای بازدید از MIT به اینجا آمده بود. این تجربه او را به یک «جن کمبریج»6Cambridge Urchin تبدیل کرد. یکی از دهها دانشآموز دیوانه دانش در آن ناحیه که گویی توسط نیروی جاذبه به دانشگاه کمبریج کشیده میشدند. او حتی یک بار سعی کرده بود با قطعات کهنه ماشینهای پینبال کامپیوتر خودش را بسازد: این دستگاهها بهترین منبع «قطعات منطقی» 7Logic Elements بودند که او میتوانست پیدا کند.
قطعات منطقی: به نظر میرسد این اصطلاح چیزی در خود داشت که پیتر سامسون، پسر یک تعمیرکار ماشینآلات کارخانه را به سمت الکترونیک کشانده بود. البته با عقل هم جور در میآید. زمانی که شما با یک کنجکاوی سیریناپذیر درباره چگونگی کار کردن چیزها بزرگ شوید، لذتی که از یافتن چیزی به زیبایی مدارهای منطقی میبرید، که در آنها تمام اتصالات باید حلقههای مدارشان را کامل کنند، عمیقا تکاندهنده است.
پیتر سامسون که از همان ابتدا سادگی ریاضی این چیزها را تحسین میکرد، به خاطر میآورد که برنامهای را در شبکه WGBH (کانال تلویزیونی عمومی بوستون) دیده بود که معرفی ابتدایی و ناقص شیوه برنامهنویسی یک کامپیوتر به زبان خودش (زبان ماشین) بود. این برنامه آتش خیالاتش را شعلهور کرده بود: برای پیتر سامسون کامپیوتر یقینا چیزی مانند چراغ جادوی علاالدین بود. دستی به بدنهاش میکشیدی و چراغ خواستههایت را برآورده میکرد. به همین دلیل او سعی کرد چیزهای بیشتری در این زمینه یاد بگیرد. برای خودش ماشینهایی ساخت، در مسابقات و رقابتهای مربوط به پروژههای علمی شرکت کرد و درنهایت سر از جایی درآورد که همه افرادی که شبیه او بودند آرزویش را داشتند: MIT. محل تجمع عجیبترین و باهوشترین گروه از بچه دبیرستانیهایی که عینکهای جغدی به چشم میزدند و البته هنوز پشت لبشان سبز نشده بود. بچههایی که معلمهای ریاضیات را خیره میکردند، مهندسان حرفهای را شکست میدادند و به جای جلب توجه و خودنمایی در Prom Night، هدفشان رسیدن به فینال رقابتهای «نمایشگاه علمی جنرال الکتریک» بود. MIT جایی بود که او میتوانست ساعت ۲ نیمه شب در سرسراهایش بچرخد و به دنبال چیزی جذاب بگردد و همان جایی بود که او یقینا میتوانست چیزی کشف کند که او را عمیقا درگیر یک فرم جدید از پروسههای خلاقیت و سبکی جدید از زندگی کند. MIT او را طلایهدار جامعهای میکرد که تنها تعداد اندکی از نویسندههای علمی-تخیلی (که چندان هم خوشنام نبودند) قادر به تصور آن بودند. MIT جایی بود که او میتوانست کامپیوتری بیابد که با آن بازی کند.
اتاق EAM که سامسون تصادفا به آن رسیده بود، پر بود از ماشینهای پانچ بزرگی که هر کدام به اندازه یک کابینت فایل اداری بودند. هیچ کس از آنها محافظت نمیکرد. این اتاق تنها در طول روز مورد استفاده قرار میگرفت، و در آن زمان هم تنها گروهی خاص که مجوزهای رسمی این کار را دریافت کرده بودند، اجازه داشتند کارتهایی بزرگ از جنس کاغذ کاهی را به اپراتورها تحویل دهند تا اپراتورها هم با استفاده از ماشینهای موجود در این اتاق و براساس دادههایی که آنها میخواستند سوراخهایی را روی کارتها ایجاد کنند. هر سوراخ روی کارت نشانه دستوری برای کامپیوتر بود. این دستورات به کامپیوتر میگفت که یک قطعه داده را در جای مشخصی بگذارد، عملیاتی را روی یک قطعه داده انجام دهد یا قطعهای از داده را از محلی به محلی دیگر منتقل کند. یک دسته کامل از این کارتها یک برنامه کامپیوتر را میساخت. یک برنامه مجموعهای از دستورالعملها بود که نتیجهای پیشبینی شده را در پی داشت. درست مانند دستورالعملهای پخت یک کیک که اگر به درستی و دقت انجام شوند ما را به یک کیک میرسانند. این کارتها (ی پانچ شده) تازه به یک اپراتور دیگر در طبقه بالا تحویل داده میشد که او هم این کارتها را به خورد یک دستگاه «کارت خوان» میداد. کارتخوان متوجه میشد که هر یک از سوراخها کجا قرار دارند و این اطلاعات را به یک کامپیوتر IBM 704 در طبقه اول ساختمان ۲۶ منتقل میکرد. همان ماشینی که به آن «غول درشت اندام» میگفتند.
قیمت IBM 704 چندین میلیون دلار بود، به اندازه یک اتاق کامل فضا اشغال میکرد، یک سری اپراتور حرفهای باید دائما از آن مراقبت میکردند و به یک سیستم تهویه مطبوع ویژه نیاز داشت تا دمای لامپهای خلاء درخشان به کار رفته در آن به حدی بالا نرود که دادههای ذخیره شده را از بین ببرد. زمانی که این سیستم تهویه مطبوع از کار میافتاد، اتفاقی که بسیار شایع هم بود، آژیری قوی به صدا در میآمد و سه نفر مهندس مانند فنر از یکی از اتاقهای مجاور بیرون میپریدند و سراسیمه درپوشها و کاورهای دستگاهها را برمیداشتند تا اجزای داخلی آن ذوب نشوند. تمام آن افرادی که مسئول پانچ کارتها بودند، یا کارتها را به خورد کارتخوان میدادند و یا دکمهها و سوییچها را روی ماشین فشار میدادند، گروهی بودند که آنها را با نام «کشیشان» میشناختند و افرادی که مجوزهای مربوطه را دریافت کرده بودند و میتوانستند دادههایی را به آن کشیشان عالیرتبه تقدیم کنند رسما «دستیار کشیش» نامیده میشدند. یک گفتوگوی آیینی میتوانست اینگونه باشد:
دستیار کشیش:
«آه ماشین مقدس، آیا ممکن است این دادههای پیشکش شده را بپذیرید؟ ممکن است برنامه من را اجرا کرده و شاید نتیجه محاسبات را به من باز گردانید؟»
کشیش (از جانب ماشین پاسخ میدهد):
«ما تلاش خواهیم کرد. هیچ قولی نمیدهیم.»
به عنوان قاعدهای کلی، حتی عالیرتبهترین دستیاران هم حق دسترسی مستقیم به خود ماشین را نداشتند و معمولا تا ساعتها یا روزها نمیتوانستند نتیجه کار ماشین پس از بلعیدن «دسته» کارتهایشان را ببینند.
این چیزی بود که سامسون میدانست، و البته چون میخواست به این ماشین دست پیدا کند، به شدت ناراحتش میکرد. چرا که کل زندگی سامسون همین موضوع (دسترسی به ماشین یا هر چیز دیگری برای ور رفتن و درک کردن نحوه کارش) بود.
چیزی که سامسون نمیدانست، و از فهمیدنش بسیار شاد شد، این بود که اتاق EAM یک ماشین پانچ ویژه به نام 407 هم داشت. این ماشین نه تنها میتوانست کارتها را پانچ کند، بلکه میتوانست کارتهای پانچ شده را هم خوانده، مرتب کرده و لیست برنامههای آنها را چاپ کند. به نظر نمیرسید کسی مواظب این ماشین باشد، که البته به نوعی کامپیوتر هم محسوب میشد. البته استفاده از آن چندان هم ساده نبود: برای استفاده باید واقعا قطعهای که اصطلاحا پلاگبورد نامیده میشد را سیمکشی میکردند. پلاگبورد یک مربع ۵ در ۵ سانتیمتر بود که تعداد زیادی سوراخ روی آن ایجاد شده بود. اگر صدها سیم را با ترتیبی مشخص در این سوراخها قرار داده و با فرمی مشخص به هم وصل میکردید، به چیزی شبیه لانه یک پرنده میرسیدید که میتوانست با این ماشین الکترومکانیکی جفت شود و شخصیت آن را عوض کند. در اینصورت ماشین کاری که شما میخواستید را انجام میداد.
به این ترتیب بدون داشتن هیچگونه مجوزی، این کاری بود که پیتر سامسون به همراه تعدادی از دوستانش در MIT، شروع به انجامش کرد. این دوستان، اعضای سازمان یا باشگاهی بودند که به ساختن مدلهای راهآهن علاقه خاصی داشتند. این کاری قدمی ناخودآگاه و فکر نشده به سوی آیندهای بود که بیشتر به داستانهای علمی-تخیلی شبیه بود. اما درست همان راهی بود که معمولا یک خرده فرهنگ مهجور برای بالا کشیدن خود، رشد کردن و به دست آوردن اعتباری مخفی و زیرزمینی و پس از آن تبدیل شدن به یک فرهنگ میپیماید. فرهنگی که تبدیل به روح زمخت و غیررسمی دنیای کامپیوترها شد. این کار جزء اولین ماجراجوییهای «باشگاه مدل فنی راهآهن» یا به اختصار TMRC 8سرنام Tech Model Railroad Club بود.
پیتر سامسون از همان هفته اول حضورش در MIT یعنی پاییز سال ۱۹۵۸ 9پاییز ۱۳۳۶ هجری شمسی از اعضای این باشگاه بود. اولین رویدادی که ترم اولیهای دانشگاه MIT در آن حضور مییافتند، یک سخنرانی خوشامدگویی سنتی بود. همان سخنرانی تکراری که تا جایی که هر کسی که گذارش به MIT افتاده بود به یاد میآورد، همیشه و بدون تغییر به یک شکل ایراد میشد. به فرد سمت راستتان نگاه کنید، … به فرد سمت چپتان نگاه کنید، … یکی از شما سه نفر از این موسسه فارغالتحصیل نخواهد شد.
هدف این سخنرانی این بود که این دانشجویان تازهوارد طعمی تلخ را در انتهای گلویشان حس کنند تا برایشان نشان از ترسی بیسابقه باشد. این تازهواردان تقریبا تمام عمرشان از فشارهای تحصیلی و آکادمیک معاف بودهاند. این معاف بودن از فشارهای تحصیلی در واقع نتیجه هوش و استعداد زیادشان بود. حالا هر کدام از این افراد یک نفر در سمت راست و یک نفر در سمت چپشان داشتند که به اندازه خودشان باهوش بود. حتی شاید باهوشتر!
اما برای برخی از این دانشجویان، این موضوع اصلا چالشی به حساب نمیآمد. همکلاسیها معمولا هالهای از دوستی را در اطراف این گروه از جوانان میدیدند: شاید آنها بتوانند در جستوجوی تحلیلبرنده و خستهکننده برای یافتن نحوه کار کردن چیزها به درد بخورند و کمکی بکنند و بعد در این کار استاد شوند. موانع موجود بر سر راه یادگیری به اندازه کافی زیاد بودند، دیگر چرا باید نگران چیزهای احمقانهای مثل پاچهخواری اساتید و دعوا بر سر نمره بود؟ برای دانشجویانی نظیر پیتر سامسون، این جستوجو اهمیتی بیش از نمره داشت.
کمی بعد از این سخنرانی نوبت مراسم «مسیر تازهواردان»10Freshman Midway بود. تمام سازمانها، باشگاهها، انجمنها و گروههای با علایق خاص، غرفههایی را در سالن ورزش عظیم دانشگاه برپا میکردند تا بتوانند برای گروهشان اعضای تازه جذب کنند. گروهی که پیتر را تور کرد «باشگاه مدل فنی راهآهن» بود. اعضای این گروه مردانی کلاس بالا با چشمان روشن و موهایی تراشیده بودند که با چنان آهنگ متشنجی حرف میزدند که انگار از فرط عجله میخواهند کلمات از سر راهشان کنار بروند. بالای غرفه این گروه تصویری خیرهکننده از یک مدل راه آهن با مقیاس HO11مقیاس ۱:۸۷ که یکی از مقیاسهای استاندارد در ساخت مدلهای راهآهن در سرتاسر دنیا است که در اتاق دایمی باشگاهشان در ساختمان شماره ۲۰ برپا شده بود نیز خودنمایی میکرد. پیتر سامسون مدتها بود که مجذوب قطارها، بخصوص مترو شده بود. پس به توری که برای بازدید از ساختمان برگزار میشد پیوست. ساختمان یک سازه موقتی با سقفی تختهکوب شده بود که در زمان جنگ جهانی دوم برپا شده بود. سرسراهایش غارمانند بودند و اتاق باشگاه با اینکه در طبقه دوم واقع شده بود، حس نمناکی و کمنوری یک زیرزمین را داشت.
بخش اعظم اتاق با مدل عظیم راهآهن اشغال شده بود. این مدل تقریبا کل اتاق را پر کرده بود و اگر شما در گوشه کوچکی که محدوده کنترل دستگاه بود و به آن «تورفتگی»12The Notch میگفتند، میایستادید میتوانستید یک شهر کوچک، یک ناحیه صنعتی، یک تراموای در حال کار، یک کوه از خمیر کاغذ13Papier-Mache هنر مجسمه سازی با خمیر کاغذ و البته تعداد زیادی خط آهن و لوکوموتیو و واگن را ببینید. لوکوموتیوها با وسواسی خاص رنگآمیزی و طراحی شده بودند تا دقیقا شبیه نمونههای اصلی به نظر برسند و با پیوسته در پیچ و خم ریلهایی پیش میرفتند که با دقتی بسیار بالا شبیه کتابهای مصور طراحی شده بودند.
پیتر سامسون به زیر صفحهای که کل این چیدمان را نگاه میداشت و تا نزدیک سینهاش بالا آمده بود، نگاهی انداخت. نفساش بند آمد. در زیر این چیدمان، ماتریسی از سیمکشی و رله و سوییچهای ردیفی وجود داشت که عظیمتر از هر چیزی بود که پیتر سامسون در رویاهایش میتوانست تصور کند. آنجا ردیف سوییچهای چیده شده با نظمی دقیق، رلههای برنزی که به شکلی دردآور معمولی بودند و انبوهی در هم پیچیده از سیمهای قرمز و آبی و زرد دیده میشد که در هم میپیچیدند و تاب میخوردند و شبیه موهای انیشتین به نظر میرسیدند که با رنگهای رنگینکمان منفجر شده باشد. این مجموعه، سیستمی به غایت پیچیده بود، و پیتر سامسون قسم خورد که از شیوه کارکرد آن سر در بیاورد.
باشگاه مدل فنی راهآهن، یک نسخه از کلید اتاق باشگاه را به عنوان پاداش در اختیار اعضائی قرار میداد که ۴۰ ساعت کار روی این مدل راهآهن را ثبت میکردند. مراسم مسیر تازهواردان روز جمعه برگزار شد. تا روز دوشنبه پیتر سامسون کلیدش را دریافت کرده بود.
اعضای TMRC به دو دسته تقسیم میشدند. گروهی از اعضاء عاشق ایده صرف وقت برای ساخت و رنگآمیزی نمونههای لوکوموتیوهای دارای ارزش تاریخی و احساسی، یا ساختن صحنههایی واقعگرایانه برای کل چیدمان بودند. این کار، کار تیغ و قلممو بود و نتیجهاش در مجلات مربوط به خط آهن منتشر میشد و سفرهایی با قطارهای قدیمی را برای اعضای باشگاه به ارمغان میآورد. گروه دوم حول «کمیته فرعی سیگنال و توان» یا S&P 14سرنام Signal and Power باشگاه گرد آمده بودند و توجهشان بیشتر معطوف اتفاقاتی بود که در زیر این چیدمان در حال وقوع بود. این همان «سیستم» بود، چیزی که به نوعی در نتیجه همکاری میان روب گلدبرگ15Rube Goldberg و وِرنهِر فون براون16Wernher von Braun کار میکرد و دائماً بهبود داده شده، از نو سرهم میشد، تکامل پیدا میکرد و گاهی به اصطلاح خود بچههای باشگاه «هوا میرفت»17Gronked یا به عبارتی نابود میشد. ذهن بچههای S&P درگیر شیوه کارکردن «سیستم» و پیچیدگی روزافزوناش بود. اینکه چطور تغییر دادن یک قسمت روی سایر قسمتها تاثیر میگذارد و اینکه چطور میتوان این ارتباطات میان قسمتهای مختلف را به بهترین شکل مورد استفاده قرار داد.
بسیاری از قطعات سیستم توسط «برنامه هدایای کالج وسترن الکتریک» و مستقیما از خود شرکت تلفن به باشگاه اهدا شده بود. مشاور این باشگاه در دانشکده، مسئول سیستم تلفن کمپ دانشگاه هم بود. به این ترتیب بود که قطعات پیشرفته و پیچیده سیستمهای تلفن در اختیار بچههای باشگاه قرار میگرفت. با استفاده از این قطعات به عنوان نقطه شروع، اعضای باشگاه طرحی را پیاده کرده بودند که بوسیله آن افراد متعددی میتوانستند به صورت همزمان قطارها را کنترل کنند، حتی اگر قطارها در قسمتهای مختلف یک مسیر ریل بودند. با استفاده از شمارهگیرهایی که مخصوص تلفن بود، مهندسان TMRC میتوانستند انتخاب کنند که قصد کنترل کدام قسمت مسیر را دارند و قطاری را از آنجا به حرکت درآورند. این کار با استفاده از انواع متعددی از رلههای شرکت تلفن از جمله اجراکنندههای متقاطع18Crossbar Executor و سوییچهای پلهای19Step Switch انجام میشد که به شما امکان میدادند که صدای انتقال نیرو از یک بلوک به بلوکی دیگر را بشنوید. صدای چونکا چونکا چونکا که گویی از دنیایی دیگر به گوش میرسید.
همین گروه S&P بودند که این طرح به غایت هوشمندانه را پیاده کردند، و همین گروه S&P بودند که با توسل به چنین کنجکاوی خستگیناپذیری، در گوشه و کنار کمپ دانشگاه نفوذ کردند و تا راهی برای دسترسی به کامپیوترها بیابند. آنها در تمام عمر پیروان «فرمان مقدس آزمودن» بودند. رئیس S&P یک دانشجوی سال بالایی به اسم باب ساندرز20Bob Saunders بود که چهرهای سرخفام، خندههایی مسری و استعداد زیادی در زمینه تجهیزات سوئیچ مخابرات داشت. زمانی که بچه بود در شیکاگو برای یکی از پروژههای مدرسه یک مبدل فرکانس بالا21High Frequency Transformer ساخته بود. این مبدل یک نسخه ۶ فوتی (۱۸۰ سانتیمتری) از سیمپیچ تسلا بود. ابزاری که مهندسی [به نام نیکولا تسلا] در قرن نوزدهم اختراع کرده بود و قرار بود امواج خشمگین و قدرتمند الکتریسیته را منتشر کند. ساندرز میگفت که سیمپیچاش توانسته بود دریافت سیگنالهای تلویزیونی را در محدوده چند بلوک اطرافش مختل کند. یکی دیگر از افرادی که جذب S&P شده بود، آلن کوتوک22Alan Kotok بود؛ پسری فربه، بدون چانه با غبغبی بزرگ و عینکی ته استکانی از اهالی نیوجرسی که همکلاسی سامسون بود. خانواده کوتوک به یاد میآوردند که او در سه سالگی با یک پیچگوشتی یک پریز برق را از دیوار بیرون کشیده و باعث فوران جرقههای پرسروصدا شده بود. زمانی که شش ساله بود، میتوانست لامپها را سیمکشی و نصب کند. در دبیرستان یک بار که به یک گردش علمی در «لابراتوار تحقیقاتی موبیل»23Mobil Research Lab احتمالا متعلق به اکسونموبیل غول انرژی آمریکا در هادونفیلد 24Haddonfield رفته بود برای نخستین بار یک کامپیوتر را دیده بود. لذت و نشئه این تجربه به باعث شد تا تصمیم به ورود به MIT بگیرد و در همان سال اول ورود، به عنوان یکی از کارآمدترین اعضای S&P باشگاه TMRC شهرتی برای خودش دست و پا کند.
بچههای S&P همانهایی بودند که روزهای شنبه را صرف رفتن به قراضهفروشی الی هفرون25Eli Heffron در سامرویل26Somerville میکردند تا قطعاتی را برای سیستمشان تهیه کنند، همانهایی بودند که ساعتها به پشت روی صندلیهای چرخدار کوچکی که خودشان آن را تخت سفری27Bunky مینامیدند، دراز میکشیدند تا بتوانند به زیر فضاهای تنگ و کم ارتفاع سیستم سوئیچینگ بروند، همانهایی که تمام شب را کار میکردند تا بتوانند ارتباط کاملا بدون مجوز تلفنی بین تلفن TMRC و کمپ شرقی28East Campus دانشگاه را برقرار کنند. فناوری زمین بازی آنها بود.
اعضای اصلی ساعتها در کلوپ جمع شده، ساعتها سیستم را بهبود میدادند و درباره این بحث میکردند که در قدم بعدی چه کاری میتوان انجام داد. این نوجوانهای دیوانه با پیراهنهای چهارخانه آستین کوتاه، مدادهایی در جیب، شلوارهای کتان و بطریهای کوکاکولایی که همیشه در کنارشان بود، فرهنگ لغاتی را هم برای خودشان توسعه داده بودند که به نظر میرسید برای افراد بیرون کلوپ که تصادفی با آنها روبرو میشدند قابل درک نباشد. (کلوپ TMRC نخستین ماشین فروش کوکاکولا را به قیمت -برای آن زمان- عجیب و غریب ۱۶۵ دلار و قیمت هر بطری ۵ سنت خرید. قیمتها سه ماه بعد تغییر کردند و برای راحتتر کردن فروش، ساندرز29Saunders یک دستگاه خرد کردن پول را هم برای خریداران کوکاکولا ساخت که تا دههها همچنان کار میکرد). زمانی که قسمتی از تجهیزات کار نمیکرد «باخته بود»، زمانی که قسمتی از تجهیزات خراب میشد «30Mashed Until No Good به معنی خرد شدن تا سرحد بیاستفاده شدنmung» شده بود. دو تا میز گوشه اتاق دفتر کار31Office نامیده نمیشدند بلکه [با یک بازی کلامی] به آن «سوراخ32Orifice» میگفتند. کسی اصرار داشت برای امتحانات درس بخواند «ابزار33Tool» نامیده میشد، به زبالهها نام «کرافت34Cruft» داده شده بود و [از همه مهمتر] هر پروژهای که شروع میشد یا محصولی که ساخته میشد که نه تنها هدفی سازنده را برآورده میکرد بلکه صرف درگیر شدن با آن لذتی وحشی و زایدالوصف ایجاد میکرد، یک «هک35Hack» نامیده میشد.
این اصطلاح آخر ممکن است از براساس زبان باستانی مخصوص MIT پیشنهاد شده باشد. کلمه هک از مدتها قبل برای توصیف شوخیهای دانشگاهی استادانهای استفاده میشد که دانشجویان MIT اختراع میکردند. مثلا پوشاندن گنبد مشرف به کمپ دانشگاه با فویل براق. اما همین که بچههای TMRC شروع به استفاده از این اصطلاح کردند، به صورت ضمنی از احترامی جدی هم برخوردار شد. گرچه ممکن بود کسی اتصالی هوشمندانه میان رلهها را یک «هک محض» بداند، اما همه درک میکردند که واقعا برای اینکه یک هک شناخته شود، باید سرشار از نوآوری، هنر و ذوق تکنیکال و البته دارای سبکی خاص باشد. گرچه ممکن بود کسی با حالتی از تواضع بگوید که در حال «هک کردن روی سیستم» بوده است (به گونهای که انگار هیزمشکنی روی تنه درختی کار میکرده است) آن میزان از هنرمندی که کسی با آن به هک کردن میپرداخت، شایان توجه در نظر گرفته میشد.
فعالترین و کارآمدترین افرادی که روی S&P کار میکردند، خودشان را با افتخار زیاد «هکر» مینامیدند. در محدوده اتاق کلوپ در ساختمان شماره ۲۰ و اتاق ابزار36Tool Room (جایی که برخی مطالعات و بسیاری از جلسات فنی سخت و دشوار برگزار میشدند) به شکلی خودخوانده ویژگیهای قهرمانانه شخصیتهای افسانهای ایسلند را به خودشان نسبت میدادند. و پیتر سامسون خود و دوستانش را به این شکل در شعری سندبرگگونه37Carl Sandburg از شاعران نامدار آمریکا که سه بار برنده جایزه پولیتزر شد که در نشریه کلوپ منتشر شد، تصویر میکرد:
سوئیچافکنانی برای تمام دنیا آزمونگر فیوزها، سازنده مسیرها آنان که با خطوط راهآهن و ساطور پیشرفته سیستم بازی میکنند کثیف، پشمالو، پهن شده روی زمین ماشین نقطه-تابع خط-و-خلوص آنها مرا شریر میخوانند و من میپذیرم، چرا که من حبابهای لامپ رنگ شده شما را در زیر آن پوششهای پلیمری دیدهام؛ که با آن تازهکارها را اغوا میکنید در پای برج،
سامسون و دیگران، هر زمان که میتوانستند
پانوشتها